آداب، رسوم و فرهنگ مازندران

آشنایی با رسوم و فرهنگ مردم مازندران

جاذبه‌های گردشگری مازندران

آشنایی با جاذبه‌های گردشگری مازندران

غذاهای محلی و سنتی مازندران

آشنایی با طرز تهیه غذاهای مازندرانی

شهرهای استان مازندران

آشنایی با شهرهای زیبای استان مازندران

سوغات و صنایع دستی مازندران

آشنایی با سوغاتی‌ها و صنایع دستی مازندران

بازارها و مراکزخرید مازندران

آشنایی با بازارها و مراکزخرید مازندران

مشاهیر و نام‌آوران مازندران

آشنایی با مشاهیر، مفاخر و نام‌آوران مازندران

زبان و گویش مردم مازندران

آشنایی با زبان و گویش دلنشین مازندرانی

سرگرمی‌های بومی مازندران

آشنایی با سرگرمی‌های بومی و محلی مازندران

لباس‌های محلی و سنتی مازندران

آشنایی با لباس‌های بومی و سنتی مازندران

اسامی و نام‌های مازندرانی

آشنایی با اسامی و نام‌های اصیل مازندران

ضرب المثل‌های بومی مازندرانی

آشنایی با ضرب‌المثل‌های بومی مازندرانی

حیاط وحش استان مازندران

آشنایی با حیات‌وحش زیبای استان مازندران

ساز و موسیقی محلی مازندران

آشنایی با موسیقی اصیل و فاخر مازندرانی

مراکز و ادارات دولتی مازندران

آدرس و شماره تلفن‌های ضروری

خبرنامه استان مازندران

سرخط جدیدترین اخبار مازندران

منابع

منابع تصاویر و مطالبی که به صورت بازنشر جهت ارتقای سطح دانش و اطلاعات عمومی بصورت رایگان قرار داده شده اند

قوانین

مجموعه ضوابط و قوانین استفاده کاربران و مخاطبان محترم

خار و میخک(6)

تاریخ خبر/ پنجشنبه, 10آبان , 1403

پاورقی که می خوانید، بخش هایی از رمان خار و میخک نوشته شهید یحیی سنوار است. کتاب خار و میخک در 30فصل رمانی جذاب است که در سال ۲۰۰۴ در یکی از زندان‌های اسرائیل در «بعر شوا» نوشته شده است. یحیی سنوار متولد ۱۹۶۲، در اردوگاه خان یونس مجاهد، مبارز، نویسنده، رمان‌نویس و مترجم فلسطینی طی ۲۲ سال اسارت در زندان‌های رژیم صهیونیستی، چندین کتاب نوشته و ترجمه کرده و در اکتبر2024 به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. وی نماد مبارزه و مقاومت در غزه به شمار می رود و کتاب خار و میخک معروف ترین اثر وی در زمان انتشار به پرفروش ترین رمان آمازون تبدیل شد اما اسراییل از آمازون خواست فروش آن را متوقف کند. هر روز در همین لینک و صفحه دو روزنامه حرف مازندران بخش هایی از این رمان را می خوانید.

یحیی سنوار در مقدمه این کتاب نوشته است: این داستان شخصی من نیست و داستان شخص خاصی نیست، اگرچه همه رویدادها یا هر گروه از رویدادها مربوط به این یا آن فلسطینی است. تخیل در این اثر فقط در تبدیل آن به رمانی است که حول افراد خاصی می چرخد ​​تا شکل و شرایط یک اثر رمانتیک را برآورده کند و بقیه چیزها واقعی باشد، من آن را زندگی کردم و بیشتر آن را از زبان مردم شنیدم. دهان کسانی که آن را زندگی کرده اند، آنها، خانواده‌هایشان و همسایگانشان در طول ده ها سال در سرزمین عزیز فلسطین.

آن را تقدیم می کنم به کسانی که دلشان به سرزمین سفر شبانه و معراج، از اقیانوسی به خلیج دیگر و حتی اقیانوسی به اقیانوسی دیگر دلبسته است.

فصل اول:

زمستان سال 1967 سنگین بود از رفتن امتناع می ورزید و با بهاری که با آفتاب گرم و درخشانش می خواست بدرخشد مخالفت میکرد .

زمستان با ابرهایی که آسمان را پوشانده بود آن را کنار زد و ناگهان باران از آسمان پایین شد. خانه های ساده در اردوگاه پناهندگان ساحل شهر غزه را سیلابها یکه از کوچه های کمپ میگذشتند به خانه ها هجوم می آوردند را غرق نمود .

ساکنان در اتاقهای کوچکشان جمع میشدند که دارای طبقات پائین تر و متوسط تر می بود.

بارها و بارها آب سیلابهای زمستانی به حیاط خانه کوچک ما سرازیر میشد و سپس به خانه ای سرازیر میشد که خانواده ما از زمانی که از فلوجه سال 1948 به آنجا مهاجرت کرده بودند در آن زندگی میکردند و هر بار که ترس بر من و سه برادرم و خواهرانم و پنج نفر از آنها که از من بزرگتر بودند می آمد.

پدر و مادرم ما را از زمین بلند میکردند و مادرم تخت را قبل از خیس شدن آن بلند میکرد چون کوچکتر بودم کنار خواهر کوچولو ام که معمولاً در چنین مواقعی در آغوش مادرم بود به گردن مادرم اویزان می شدم .

بارها شب از خواب بیدار میشدم که مادرم مرا به کناری روی تختش میکشید درست کنارم یک دیگ آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ میگذاشت به طوری که قطرات آبی که از شکاف سقف اتاق کوچک که کاشی کاری شده بود میچکید در آنها بچک یک گلدان ،اینجا یک بشقاب سفالی آنجا و گلدان سوم جای دیگر هر بار که سعی می کردم بخوابم و گاهی هم موفق میشدم با صدای قطره های آب که مرتب به کاسه برخورد میکرد و آنجا جمع میشد از خواب بیدار میشدم .

وقتی کاسه پر میشد یا در شرف پر شدن میبود قطره آب روی اتاق پاشیده میشد پس مامانم میرفت کاسه ای که پر شده را بیرون میکرد یک کاسه جدید جای آن میگذاشت .

من پنج ساله بودم و در یک صبح زمستانی خورشید بهاری سعی میکرد جای طبیعی خود را اشغال کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاه از بین ببرد .

برادرم محمد که هفت ساله بود دستم را گرفت و از طریق جاده های اردوگاه به سمت حومه آن پیش رفتیم جایی که یک اردوگاه ارتش مصری آنجا مستقر بود. سربازان مصری در آن اردوگاه ما را بسیار دوست داشتند یکی از آنها ما را می شناخت و نام ما را می فهمید، ما را صدا کرد محمد احم… بیائید اینجا… پس پیش او رفتیم و کنارش ایستادیم مثل همیشه غر میزد و سر خود را خم کرد و منتظر بودیم که چیزی به ما میدهد و دستش را در جیب شلوار نظامی اش داخل کرد .

برای هر کدام یک مشت پسته ای بیرون آورد آن سرباز دستی به شانه هایمان زد سرمان را نوازش کرد و دستور داد که برگردیم به خانه شروع کردیم به عقب کشیدن در امتداد جاده های کمپ زمستان پس از یک دوره طولانی و شدید گذشت هوا شروع به گرم و شگفت انگیز شدن کرد و باران دیگر با بلاهای خود به ما حمله نمی کرد .

فکر میکردم مدت زیادی از انتظار زمستان گذشته است. به این زودی ها برنمی گردد .

اما یک حالت اضطراب و سردرگمی در اطرافم میبینم همه خانواده ام در شرایط بسیار بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی هستند من نمی توانستم متوجه شوم اطرافم چه می گذرد .اما طبیعی نبود حتی در شبهای زمستان مادرم تمام ظرفهایش را پر از آب میکرد و آن ظرف ها را در حیاط خانه میگذاشت.

پدرم کلنگی را از همسایه ها قرض گرفت و شروع به آماده کردن یک سوراخ بزرگ و طولانی در حیاط جلوی در خانه نمود و برادرم محمود کمی به او کمک میکرد چون در آن زمان 12 سال داشت .

بعد از اینکه سوراخ را آماده کردند پدرم تکه های چوب روی آن گذاشت، سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های فلزی کرد که قسمتی از حیاط خانه را مانند آلاچیق پوشانده بود متوجه شدم که پدرم دچار مشکل شده بود و شروع به چرخیدن کرد و نگاه کرد برای چیزی بعد دیدم که شروع به برداشتن در آشپزخانه نمود و آن را روی آن سوراخ گذاشت و بالایش خاک باشید .

اما مادرم و برادرم محمود را دیدم که از سوراخی که هنوز بسته نشده بود به داخل آن سوراخ فرود آمدن و بعد متوجه شدم که کار تمام شده بود

جرأت کردم به آن دهانه نزدیک شوم تا به آن سوراخ نگاه کنم و چیزی شبیه اتاق تاریکی در زیر زمین پیدا کردم، چیزی نفهمیدم، اما واضح بود که منتظر چیزی سخت و غیر عادی بودیم و به نظر میرسید که بسیار خشن تر از آن شب های بارانی و طوفانی باشد .

دیگر کسی دستم را نگرفت تا مرا به اردوگاه ارتش مصر در همان نزدیکی ببرد تا بتوانیم مقداری پسته تهیه کنیم، بلکه برادرم بارها از این کار امتناع کرد دیگر مرا آنجا نبرد که تغییر بزرگی برای من و محمد بود و من قادر به درک آن نبودم حسن نیز این راز کندن سوراخ ما را نمی دانست شاید می دانست اما با ما شریک نمیکرد و نمیدانستم که چرا؟ اما پسر عمویم ابراهیم که به سن من نزدیک بود و در خانه کنار ما زندگی می کرد، از آن آگاه بود.

2/

وقتی محمد از رفتن و بردن من به اردوگاه ارتش امتناع کرد من به خانه عمویم رفتم تا با ابراهیم باشم در را فشار دادم و وارد اتاق شدم عمویمکه هیچ وقت چهره اش را به خاطر نمی آورم نشسته بود اسلحه ای در دست داشت.

او در حال تعمیر آن بود و من با خودم فکر کردم که ممکن است یک کار مشابه با آن انجام دهم اسلحه توجه من را به خود جلب کرد بود زیرا نگاهم تمام مدت روی آن متمرکز بود.

عمویم مرا صدا زد و مجبورم کرد کنارش بنشینم و اسلحه را در دستم گرفت و طوری با من صحبت کرد که من متوجه نشدم و بعد سرم را نوازش کردو مرا  بیرون از اتاق آورد.

ابراهیم هم همراه ما بود و از خانه خارج شدیم و به سمت حومه کمپ رفتیم تا به کمپ ارتش مصر برویم.

وقتی رسیدیم اوضاع کاملا عوض شده بود آن سرباز مثل همیشه منتظر ما نبود و از ما استقبال نکرد، اوضاع عادی نبود و سربازان مصری عادت داشتند با گرمی و استقبال از ما پذیرایی کنند و اما آن روز فریاد زدند که دور بمانیم و نزد مادرانمان برگردیم.

پس برگشتیم و دم ناامیدی را کشیدیم چون سهم خود را از پسته نگرفتیم توانستم تغییراتی که رخ داده بود را درک کنم .از خانه اتاقها حیاط و خیابانها یا کوچه های محله خارج شدیم و برخلاف میل خود با عجله به سمت دهانه (سوراخ) رقیم  روز بعد، مادرم مقداری تکه از خانه برداشت و در آن سوراخ پهن کرد و دو سه کوزه آب و مقداری غذا و همه ما را به آن سوراخ برد و در آن نشست و سپس زن عمویم و پسرانش حسن و ابراهیم به ما ملحق شدند و من ناراحت شدم که چرا به آن مکان باریک و تنگ بی دلیل در آن انباشته شده بودیم نشان و هر از گاهی یک لقمه نان و چند عدد زیتون به من می داد.

خورشید شروع به غروب کرد روشنایی روز داشت محو میشد و تاریکی در سوراخی که در آن پناه گرفته بودیم بیشتر می شد و ترس در جان ما بچه ها رخنه کرد.  بنابراین شروع کردیم به فریاد زدن و هجوم می آوردیم به بیرون رفتن مادرم و زن عمویم مانع ما میشدند و سپس فریاد زدند ای بچه ها در دنیا جنگ است آیا شما معنی جنگ را نمی دانید؟

در آن زمان من معنای جنگ را نمی دانستم اما این را میفهمیدم که جنگ چیزی به طور غیر عادی ترسناک تاریک و کلاستروفوبیک است.

چندین بار کوشش کردیم که از آنجا بیرون شویم اما مانع رفتن ما شدند به تدریج صدای گریه ما بلندتر شد و سعی کردند ما را آرام کنند فایده ای نداشت بعد محمود گفت مادر چه زمانی چراغ را بیاورم تا روشنش کنیم ؟

او پاسخ داد: بله محمود چراغ را می آوریم روشن اش میکنیم محمود با عجله از سوراخ بیرون رفت و مادرم به سمت او دوید تا او را بگیرد و مانع از خروجش شود. میگفت محمود بیرون نرو، محمود بیرون نرو. او با چراغ نفتی (الیکین) برگشت و آن را روشن کرد و آنجا را روشن نمود سپس آرامش و سکون حاکم شد و مرا نیز مانند برادران و مادر و پسرهای عمویم خواب برد و آن شب کدام چیز متفاوتی اتفاق نیافتاد و همان روز تقریبا در همانجا بودیم.

همسایه ما، معلم عایشه همیشه نزدیک دهانه سنگر میماند تا رادیو بتواند همچنان امواج پخش را دریافت کند تا بتواند به آخرین اخبار گوش دهد.

از یک بولتن به بولتن خبری دیگر می رفت و فضا افسرده تر و غمگین تر می شد و تاریکی حاکم میشد که خود به خود در آمادگی مادرم منعکس میشد و زن عمویم از ما خواستند سکوت کنیم. اظهارات آتشین احمد سعید، مفسر صدای عرب از قاهره درباره انداختن یهودیان به دریا و در مورد تهدیدها و وعده ها برای رژیم صهیونیستی که ضعیف شده قریب است ناپدید و محو گردد و در عوض این حرف ها رویاهای مردم ما برای بازگشت آغاز شد. در محله بازی میکردم امید نهایی ما این بود که به منطقه ای که از آن بودیم برگردیم .

عمویم که در ارتش اجباری شده بود، ارتش آزادیبخش فلسطین سالم به آغوش خانواده اش برگردد و پدرم که به عنوان بخشی از مقاومت مردمی رفته بود به سلامت به آغوش خانواده اش بازگردد. ما در امان هستیم و با هر بولتن خبری جدیدی که به آن گوش میدهد افسردگی و تنش خانم عایشه افزایش می یابد. توسل به تضرع و بالا بردن دست به سوی آسمان در جستجوی امنیت و بازگشت پدر و عمویم صدای انفجارها زیاد شد و شدیدتر شد مادرم هر از گاهی از سنگر بیرون می آمد و دقایقی داخل خانه ناپدید میشد سپس بر می گشت و برایمان چیزی می آورد که بخوریم یا خودمان را با آن بپوشانیم یا برمی گشت تا همسر عمویم را از سرنوشت پدر بزرگم مطمئن کند که اصرار داشت در اتاقش در خانه بماند و از رفتن با ما به آن سنگر امتناع می کرد.

در ابتدا امیدواری این بود که به زودی به خانه و مزارع ما در فلوجه بازگردیم و خطری پیش روی ما نباشد زیرا خطر برای یهودیانی است که توسط ارتش عرب پایمال میشوند اما پس از معادله نبرد جدید برای او روشن شد که به نفع ما عرب ها نیست او حاضر نشد به پایین برود زیرا دیگر هیچ ذائقه و ارزشی برای زندگی وجود نداشت.

در این فکر بود که تا کی به مخفی شدن و فرار از سرنوشت خود ادامه دهیم آیا ما از سرنوشت خود آواره هستیم که مرگ و زندگی یکی شده است؟

در همین زمان همه چیز دوباره در تاریکی فرو رفت و ما به خواب رفتیم که چندین بار با صدای انفجارهای شدیدتر قطع شد و صبح روز بعد صدای انفجارها شدیدتر شد و در این روز هیچ چیز خاصی جز یک حادثه وجود نداشت تعداد زیادی از مردم دور هم جمع شده بودند، فریاد جاسوس جاسوس را سر میدادند.

معلوم بود آن جاسوس را تعقیب میکردن یک چیزی مثل موتور چرخ دار یا چیزی شبیه آن داشت و مردم داشتند تعقیبش میکردن از صحبت مادرم زن عمویم و عایشه خانم فهمیدم. عایشه این جاسوس تا حدودی با یهودیان ارتباط دارد. شدت و قدرت انفجارها زیاد شد و خیلی نزدیک شد و معلوم گردید که خانه های غربی را تحت تأثیر قرار داده است و با هر انفجار جدید وحشت و فریاد و زاری علی رغم تلاش برای آرام شدن بیشتر میشد. به دهانه سنگر نزدیک شدم و به اخبار گوش دادم و دیدم که مادرم و زن عمویم خبر جدید را می شنیدند.

3/

عایشه به اخبار گوش میداد و در حین شنیدن اخبار شروع به گریه و زاری کرد و پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند. به همین دلیل به زمین افتاد و لحظاتی گذشت و زمزمه کرد یهودیان کشور را اشغال کردند لحظاتی با سکوت گذشت……

با صدای خواهر کوچکم مریم که از درد جیغ میکنید قطع شد و بعد با گریه مادرانمان منفجر شدیم. و گریه میکردیم صدای گلوله ها و انفجارها قطع شد و فقط گهگاه صدای تیراندازی ضعیفی میشنیدیم و با نزدیک شدن به ساعات غروب دیگر خبری از آنها نبود و سکوت حکمفرما شد.

هنگام غروب صدای همسایه ها بک شد که از سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند یا از خانه هایشان که همیشه در آن می ماندند بیرون آمدند عایشه برای بررسی موضوع بیرون رفت و کمی بعد بازگشت، گفت جنگ تمام شد… بیرون بروید…

اول مامان و زن عمویم بیرون رفتند. بعد ما را صدا زدند و بیرون رفتیم….. برای اولین بار بعد از چند روز هوای طبیعی را تنفس میکردیم اما هوای معطر با بوی باروت و گرد و غبار خانه هایی که در اطراف ما ویران شده بودند توانستم قبل از اینکه مادرم مرا به خانه بکشاند تا آثاری از آن را نیبینم به اطراف نگاه کنم و ویرانی اطراف مان را بیبینم که بخاطر بمباران خانه بسیاری از همسایه ها را تحت تاثیر قرار داده بود.

خانه ما خوب بود و آسیبی ندیده بود. به محض اینکه وارد خانه شدیم پدر بزرگم ما را در آغوش گرفت و در حالی که غرغر می کرد ما را یکی یکی میبوسید.

از خداوند برای سلامتی ما سپاسگزاری کرد و برای سلامتی پدر و مادرمان و برای بازگشت سریع آنها دعا می کردیم. آن شب زن عمویم و دو پسرش با ما خوابیدند.

پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر میرسید که مدت زیادی طول می کشد تا برگردند. صبح در کوچه های اردوگاه حرکت و خزیدن شروع شد و همه به دنبال فرزندان و اقوام و همسایه های خود می گردند تا آنها را پیدا کنند و خدا را به خاطر سلامتی آنها شکر کنند و از سرنوشت صاحبان خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته ویران تخریب شده اند آگاه و مطلع شوند.

موارد محدودی از مرگ در محله وجود داشت زیرا اکثر ساکنان محله آن را ترک کرده بودن و به ساحل دریا یا نخلستانها و میدانهای مجاور گریخته یا به آن سنگرهایی که قبلا کنده بودند پناه برده بودند.

نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی مواجه شده بودند که عقب نشینی کردند و پس از مدت کوتاهی گروهی از تانک ها و جیبهای نظامی با پرچم های برافراشته ظاهر شدند رزمندگان مقاومت از رسیدن کمک ها و پشتیبانی ها خوشحال شدند به همین دلیل محل و سنگرهای خود را ترک کردند و به نشانه تجلیل از رزمندگان مقاومت به هوا شلیک کردند و برای پذیرایی جمع شدند و با نزدیک شدن کاروان آتش سنگینی بر روی رزمندگان مقاومت گشوده شد. و آنها را کشتند و سپس پرچم اسرائیل به جای پرچم مصر بر روی آن تانکها و خودروها برافراشته شد.

مردم به مدارس مجاور که قبلاً اردوگاه جنگی ارتش مصر بود هجوم آورده بودند هر کدام از آنها چیزی های از آنجا به دست آوردند این یکی چوکی دیگری یک میز، سومی کیسه ای غلات و چهارمی ظروف آشپزخانه حمل میکرد.

هنگامیکه ارتش مصر ذوب شد مردم خود را سزاوارتر به ارث بردن آن دیدند. و از کالاها و اسلحه و مهمات باقی مانده در اردوگاه مراقبت میکردند و این وضعیت هرج و مرج برای چندین روز حاکم بود. یک روز قبل از ظهر صدای بلندگوهای به زبان عربی شکسته از دور می آمد که خواستار اعلام منع رفت و آمد شد این بود که همه باید در خانه بمانند و هر کس خانه خود را ترک کند خود را در معرض خطر مرگ قرار میدهد.

مردم شروع به ماندن در خانه های خود کردند و جیپهای نظامی که بلندگو حمل میکردند این را اعلان کردند که هر کسی از سن 18 بالا باشد به مدرسه برود. و اگر نرفت او خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد کشته میشود. پدر و عمویم برنگشتند و برادرم محمود بزرگتر از ما کوچکتر بود. وقتی پدر بزرگم به مدرسه رفت یکی از سربازها با فریاد از او خواست که به خانه برگردد.

وقتی پیری و سن و سال و ناتوانی اش را دید او را نگذاشت به مدرسه برود پس از مدت کوتاهی تعداد زیادی از سربازان اشغالگر دسته دسته شروع به جستجو کردند و با تفنگهای خود خانه به خانه هجوم آوردند و به دنبال مردانی بودن که به مدرسه نرفته بودند و چون تعدادی از آنها را یافتند بدون تردید به آنها شلیک کردند.

مردان محله در مدرسه مجاور جمع شدند جایی که سربازان آنها را در حیاط مدرسه در ردیفهای فشرده روی زمین نشاندند و سربازان از هر طرف آنها را محاصره کرده بودند و اگر آنها دستی تکان میدادند… اسلحه هایشان را گرفته و به سمتشان نشانه رفتند. پس از اتمام ماموریت جمع آوری افراد یک جیب نظامی سرپوشیده به مدرسه آمد و مردی که لباس غیر نظامی پوشیده بود. پیاده شد، اما او از نیروهای اشغالگر بود همه سربازان به طرز قابل توجهی از او اطاعت می کردند. او به آنها دستور داد و طبق دستور او خود

را سامان دادند و شروع به راهنمایی مردان کردند تا روی زمین راه بروند و یکی یکی ایستادند طوری راه افتادند که از جلوی جیبی که آخرش بود گذشت. و مردان شروع کردند به بلند شدند و طبق علامت رد شدن یکی از سربازها هر از گاهی که یکی از مردان همسایه رد می شد دارند میگردد و سربازها به سمت او هجوم می آوردند و با خشونت او را می گرفتند در حیاط مدرسه او را زده و به تحقیر و توهین اش می پرداختند. مشخص شده بود که هر کس در هنگام عبور هارند بزند تصادف او رخ داده است، او را مرد خطرناکی تشخیص داده اند و به همین ترتیب همه چیز ادامه داشت تا اینکه آخرین آن مرد بلند شد. هر از گاهی هارند به صدا در می آمد و با کسانی که از جلوی موثر رد میشدند ملاقات میکردند و هر کس در حین عبور هارند نمیزد انتهای موثر می نشست.

هنگامی که ماموریت به پایان رسید آن افسر با لباس غیر نظامی برخاست و با کسانی که نشسته بودند به زبان عربی صحبت کرد به زبانی که سنگین بود اما برای آنها کاملاً قابل درک بود و خود را «ابوالدیب افسر اطلاعاتی اسرائیل برای منطقه معرفی کرد..

4/

سپس سخنرانی طولانی در مورد واقعیت جدید پس از شکست اعراب داشت و اینکه او آرامش می خواهد و نظم و انضباط میخواهد و نمیخواهد مشکلاتی در منطقه وجود داشته باشد و هر کس جرات کند امنیت را دستکاری کند خود را افشا خواهد کرد و اعدام و زندانی میشود و اینکه دفترش به روی هر کسی که از نیروهای امنیتی ارتش اسرائیل چیزی بخواهد باز است و در نهایت از حاضران خواست که یکی یکی بروند آنها یک به یک بی سر و صدا و بدون هرج و مرج رفتند بنابراین مردان شروع به بلک شدن کردند و دور شدن که از مدرسه به خانه های خود باز می گردند و هر کسی آنجا را ترک میکرد احساس میکردد که از مرگ اجتناب ناپذیر فرار کرده است.

آنها حدود صد مرد از محله را مرتب کرده بودند. آن افسر با جیبی که قبلا با آن آمده بود به میدان رفت و آن مردها را جمع کرد و از آنها خواست که یکی یکی بلند شوند و دوباره از جلوی جیپ رد شوند و در حالی که صورتش به سمت آنها چرخیده بود کنار دیوار نزدیک به دیوار ایستاد. در حالی که دیگران در لبه میدان نشسته بودند.

از آن گروه 15 نفر انتخاب شدند و در کنار دیوار ایستادشان نمودند و آن افسر به تعدادی از سربازان در که مقابل آنها بود دستور داد آنها تفنگهای خود را بیرون کشیدند و روی زانوهای خود نشستند و سپس آنها را نشانه گرفته و تیراندازی کردند. بقیه از سر و روی شان عرق میچکید دستهایشان را از پشت بسته بودند چشم هایشان را بسته بودند و سوار یکی از اتوبوس ها نموده که آنها را به مرز مصر برساند و سربازانی که همراهی آنها را میکردند دستور دادند که از مرز مصر عبور کنند. هر کس جلو بیاید یا برگردد به ضرب گلوله کشته خواهد شد.

فصل دوم روزها گذشت و پدر و عمویم برنگشتند و ما هیچ خبری از آنها نشنیدیم پدر بزرگ و مادرم و زن عمویم حتی یک نفر را به جا نگذاشتن که از آنها نپرسیده باشد.

اما از آنها خواسته میشد که منتظر باشد و این نگرانی ما ماند نگرانی بسیاری از همسایگانمان بود. مفقودین از سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین یا مردان مقاومت مردمی بودند.

این محله، مانک تمام مناطق کرانه باختری و نوار غزه در حالت ناامیدی پاس و هرج و مرج بودند و مردم نمی دانستند با آنها چی میشود. پدر بزرگم هر روز صبح عصایش را بر می داشت و دنبال دو پسرش میرفت چه کسانی را میشناخت و چه کسانی را نمی شناخت از آنها میپرسید تا اینکه خسته و کوفته شده بر میگشت مادرم و زن عمویم که ما را ترک نکرده بود از پایان جنگ به خانه خود بازگشت و کنار در نشسته و منتظر خبرهای جدید پدر بزرگم میبودند و از ترس و نگرانی از سرنوشت نامعلوم همسر و برادران و خواهرانم و پسران عمویم می سوختن.

به خوبی از اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود آگاه بودم اما من هنوز خیلی طفل بودم که متوجه شوم دقیقا چه اتفاقی در اطرافم می افتد. مادرم و همسر عمویم مشغول مراقبت از ما بودند بنابراین خواهر بزرگترم (فاطمه) برخی از کارهای تهیه کردند غذا و نظافت را انجام میداد.

با غروب آفتاب در یکی از آن روزها، وقتی پدر بزرگ از جستجوی دو پسرش برگشت مادرم در را باز کرد و منتظر آمدن او از ابتدای خیابان بود و پس از مدت کوتاهی پدر بزرگ با تکیه بر عصایش ظاهر شد عصایش به سختی می توانست از او حمایت کند در حالی که پاهایش را با نیرویی میکنی که نشان میداد خبری که دارد می آورد بر او سنگینی میکند.

مادرم سر برادرم (محمود) فریاد زد محمود به استقبال پدر بزرگش دوید و به او کمک کرد محمود به نگاه کردن به صورت پدر بزرگ که پر از اشک بود علیرغم تلاش هایش برای بیرون کشیدن حرفی از دهن پدر بزرگ موفق نشد تا به درب خانه رسیدن پدر بزرگ به دیوار تکیه داد و پاهای او دیگر توان حمل او را نداشتند پس از اینکه وارد پله شد افتید، مادرم و زن عمویم ایستادند و از او پرسیدند قضیه چیست؟ او چه میداند؟ چه چیزی اتفاق افتاده؟

آنها از ترس و وحشت از خبری که آورده بود شروع به لرزیدن کردند و پدر بزرگ اصلا قادر به صحبت کردن و حتی تکان خوردن نبود بنابراین هر کسی که توان داشت او را به داخل اتاق کشانیدن و او را روی تختش نشاندن و همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از بین لب هایش بیرون بیاید.

مادرم یک کوزه سفالی پر از آب را به پدر بزرگم داد و او نمیتوانست آن را بلند کند بنابراین به او کمک کرد تا آن را بلند کند و او جرعه ای بنوشد نگاه پدر بزرگ بیشتر به سمت زن عمویم می چرخد که نشان می دهد اخباری که او دارد بیشتر به عمویم مربوط میشود تا پدرم زن عمویم بیشتر مضطرب می شود و با التماس می پرست ابو ابراهیم چی شده؟ چه خبره ان شاء الله خیرتی است؟

بعد اشک های پدر بزرگ سرازیر شد و سعی کرد خود را آشتی دهد و بر احساساتش مسلط شود که زن عمویم گریه کرد و فهمید که پدر بزرگ نمیتواند بگوید و فریاد زد آیا محمود مرده؟ پدر بزرگ برای تایید این موضوع سرش را تکان داد و ناله و فریاد او بیشتر شد و شروع به کندن موهایش کرد.

مادرم هم شروع به گریه کرد اما آرام بود و سعی می کرد درد اش را تسکین دهد. زن عمویم که مدام میگفت محمود مرده محمود مرده برایش گفتند او نمرده  حسن او شهید شده….. پسر عموهایم گریه میکردند و خواهران و برادرانم همگی گریه کردند در حالی که من سر جای خود مانده بودم و نمی دانستم چه خبر است.

5/

صدای ضربه های در می آید برادرم محمود بیرون میرود تا ببیند چه کسی در میزند و گروهی از همسایه ها صدای جیغ و زاری را شنیده بودند و از این خبر مطلع شدند و آمده بودند که در غم شریک شوند. اتاق پر از زنانی شد که ایستاده بودند و من در میان جمعیت گم شده بودم روزها گذشت و از سرنوشت پدرم خبری نشد آخرین افرادی که او را دیده بودند، تایید کردند که او و گروهی از مردان مقاومت مردمی در زمان اشغال شهر توسط یهودیان زنده بوده و به سمت جنوب عقب نشینی کرده اند.

پدر بزرگم پس از روزها سوگواری برای عمویم رحمه الله دوباره سفر خود را برای جستجوی خبر سرنوشت پدرم آغاز کرده بود و با گذشت روزها به این نتیجه رسید که باید صبر کند. او از گرفتن هرگونه خبر جدید منصرف شده بود و تصمیم گرف منتظر بماند. شاید اخبار به تنهایی بیاید و همه باید منتظر بمانند تا خبری بیاید این تنها چیزی بود که به دست آورده بود که باید صبر کند.

پدرم موقعیت ما را می فهمید و ما موقعیت او را نمی دانستیم با گذشت روزها زندگی باید مسیر همیشگی خود را طی میکرد و همه باید خود را با واقعیت جدید و داده های آن وفق میدادند مدارس دوباره باز شدند و برادران خواهران و پسر عمویم که بزرگتر بود شروع کردند به رفتن مدرسه صبح مادرم و زن عمویم از خواب بلند می شدند تا آنها را برای مدرسه آماده کنند بنابراین آنها با هم میرفتند و من بچه ها و پسر عمویم ابراهیم نزد خواهرم می ماندیم و با پیشروی ساعات روز پدربزرگم از خانه بیرون می رفت و گاهی با چند دسته سبزی مقداری بادمجان رومی یا (دمه) اسفناج (تره) (معروف یا چند کچالو سیب زمینی بر می گشت تا مادرم با زن عمویم بپزد و آماده زمانی باشد که بچه ها از مدرسه بازگردند و غذا بخورند.

مادرم با زن عمویم هر روز صبح کوزه های آب سفالی و آبگرمکن آهنی را بیرون می آورد تا در ردیف وسایل مشابه جلوی شیر آبی (نل) (آب که سازمان خیریه در حیاط محله قرار داده بود قرار دهند. آب روزی دو سه ساعت می آمد و به نوبت هر شخص ظرفهایش را پر میکرد و هر کس به آن نمی رسید باید تا روز بعد صبر میکرد و از همسایه ها آب قرض می گرفت. و روز دیگر ظروف او را در اولین صف قرار میداد همیشه سعی میکردند نوبت همسایه ها را بدزدند با قرار دادن ظروف یکدیگر به شکل بی نوبت این موضوع فاش میشد و دعوا شروع میشد نزاعی که با عبارت نوبت من است و نوبت من است شروع میشد و سپس به مشت زدن و کشیدن احساسات و سخنان نایست و حتی گاهی به شکستن کوزه های سفالی هم می رسید و گسترش پیدا میکرد آنجا کف سر شیر آب با یک لایه سفال پوشانده شده بود، وقتی برادرانم و بچه های همسایه از مدرسه بر می گشتند و بعد از خوردن غذای چاشت برای انجام بازی هفت شقف بیرون می رفتند.

تکه های سفال از محل شیر آب و از آن هفت قطعه مدور هر کدام بزرگتر را میشمردند و روی هم می گذاشتند، بزرگ ترین را زیر بعد کوچک ترین سپس یک عدد می آورند گلوله پارچه ای که از یکی از جورابهای فرسوده تهیه میکردند. لباسهایی که سالی دو بار از وسایل سازمان خیریه برایمان میدادند آن را با پارچه پر میکردند سپس آنرا می بستند و آن را به شکل توپی که آن را پر میکند می دوختند و با دست به دو تیم تقسیم میشدند بازیکنی از یک تیم در چند متری انبوهی از قطعات سفالی می ایستاد و توپی را به سمت آن پرتاب میکرد و سعی میکند آن را به زمین بزن اگر موفق نشت بازیکنی از تیم دیگر او را تعقیب میکند و اگر موفق شود او و اعضای تیم به دنبال یکی از اعضای تیم که مهره ها را رها کرده می دویدند و بازیکنی که روی مهره ها ایستاده به رهنمایی شروع میکند که توپ را به سمت اعضای تیم رهنما کنند و سعی میکند به آن ضربه بزند اگر ضربه خورد به نوبت تیمش بازی میکند تا مهره ها را رها کند اگر ضربه نخورد منتظر میماند تا اعضای تیمش توپ را به زمین برگردانند.

در اینجا اعضای تیم اول حمله میکنند و سعی میکنند مهره ها را دوباره مرتب کنند اگر موفق شدن دوباره بازی میکنند و اگر موفق نشدند و وقتی توپ را در مسیر خود به مرکز بازی به برگشت میدیدند، دوباره سعی میکنند که فرار کنند تا توپ به آنها اصابت نکند و دخترها ها پسکاچ یک نوع بازی محلی (اطفال بازی میکردند و یک تکه کاشی یا سنگ می آوردن که باید یک طرف آن صاف میبود و سه مربع پشت سر هم روی زمین میکشیدند که طول هر کدام حدود یک متر بود. و عرض آن یک متر سپس یک دایره در بالای مربع سوم می کشیدند.

بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب میکند و در آن میپرد به طوری که روی یکی از پاهای خود ایستاده می ماند و با نوک پا به مربع دوم سنگ میزند و در حالی که هنوز روی آن است به سمت آن می پرد یکی از پاهایش را به سنگ می زند و به مربع سوم میزند و به سمت آن می غلتد و آن را به دایره میزند و به سمت آن می پرد که با هر دو یا بتواند روی آن بایست سپس سنگ را به مربع سوم میزند و به سمت آن روی یک با بالا میرود.

بنابراین اگر بیفتد یا پایش سر یکی از خطوط بیاید شکست خورده است و نوبت به شریک زندگی و رقیب او می رسد بعضی اوقات دخترها طناب زدن بازی هم میکردند. گاهی پسران عرب و یهودی بازی میکردند و به دو تیم تقسیم میشدن تیم عرب تیم یهودیان که هر گروه تکه های چوب یا هیزم به شکل تفنگ حمل میکردند و از آنها به سوی یکدیگر شلیک میکردند و فریاد میزدند به جرات میگم بهت خیانت کردم و دیگری فریاد میزد نه به جرات میگم بهت خیانت کردم قبل از این در بسیاری از موارد تبدیل به نزاع می شد، زیرا دومی قبل از دیگری (تخات) میکرد اما به احتمال زیاد تیم عرب باید تیم یهودی را شکست می داد.

6/

قوی ترین پسرها بزرگسالان آن بودند که اعضای هر تیم را مشخص می کردند. پدر بزرگم ماهی یک بار به مرکز عرضه می رفت و با خود غذا می آورد کارت بیمه من و کارت ما و کارت خانواده عمویم تا بعد از ظهر ناپدید می شد، سپس او و سایر زنان و مردان محله بر می گشتند با یک گاری مرکب جلوی آنها و پر از کیسه های ارد گیلن های تیل پاکت روغن و بسته از گوشت ریزه شده روغن سرخ کردنی و چند سبد حاوی کیسه ها انواع کوچک حبوبات مانند نخود و عدس می بود.

گاری که میرسید جلوی خانه ما می ایستاد و بچه ها می پریدن تا سوار آن شوند گاریران با تکان دادن چوب بر سر آنها فریاد میزند و آنها میرفتند و بعد از اینکه پدر بزرگم به آنها اشاره میکند وسایل ما را داخل خانه میبردند. پدر بزرگم چند سکه از کیسه پارچه ای که از جیبش در می آورد به او میداد و گادی ران آنها را می پذیرفت و در کیفش می گذاشت و می گفت خدا رحمتت کند و الاغش را میکنید و میرفت و بچه ها دنبال گادی میدویدند و بزرگترها تلاش می کردند مانع آنها شوند.

مادرم هر از چند گاهی خواهرام (مریم) را به درمانگاه آژانس سلامتی… سویدی بطرف اردوگاه می برد او در آنجا در بخش مراقبت از مادر و کودک کلینیک معاینه و وزن میشد جایی که تعداد زیادی از زنان به همراه فرزندانشان برای معاینه جمع میشدند زنان در سالن روی آن چوکی های چوبی بلند صفحه ها سفید رنگی مینشستند و تعدادی از آنها روی زمین مینشینند و شروع به صحبت میکردند هر کدام در مورد مشکلات و نگرانیهای خود با دیگران صحبت می کردند و شکایات خود را با دیگران شریک میساختند بنابراین یکی از روی دیگری آگاه میشد و در می یافت که نگرانی دیگران کمتر از خودش نیست.

مادرم من را بارها در سفرهایش به شفاخانه سویدی برده بود آنجا درب خانه السویدی چند دستفروش خیابانی ایستاده بودند و اقلام مختلف می فروختند از شیرینی هایی که برای امرار معاش فامیل شان درست میکردند، من شروع به کشیدن لباس مادرم به سمت فروشنده کردم و از او خواستم تا یک تکه الناموره (نوعی شیرینی برایم بخرد و در مقابل اصرار من مجبور شد با وجود غیبت طولانی پدرم و ناتوانی پدر بزرگم آنچه را که می خواستم بخرد. به دلیل سختی فرصتهای شغلی در آن دوره برای کسب درآمد کار برای جوانها و افراد صحتمند نبود. اما وضعیت مالی ما نسبت به بقیه همسایه ها خوب بود پدر بزرگم یا فامیل ما مقداری پول داشتیم دقیقاً نمیدانستم از کجا آمده بود، اما قبل از جنگ گاهی اوقات دستهای مادرم را چند دستبند طلا میدیدم اما از زمان جنگ آنها را ندیدم و مامایم صالح را میدیدم هر از گاهی به ما سر میزد و به مادرم پول میداد و به ما یا پسر عموهایم چند سکه میداد و برای خرید شیرینی از مغازه ابو جابر نزدیک بیرون میرفتیم مامایم صالح خیلی خوش شانس بود او یک کارخانه نساجی داشت که حاوی چندین ماشین نساجی برقی بود که قبل از اشغال نوار غزه از مصر آورده بود. این کارخانه بعد از اشغال نیز به کار خود ادامه داد و مقدار زیادی پارچه تولید میکرد و می فروخت.

پس از جنگ (1967) در زمانی که جنبش به تدریج بین کرانه باختری و نوار غزه پنهان شد او شروع به فروش بخشی از تولیدات خود در جنوب کرانه باختری در منطقه الخلیل کرد و چون وضع مالیش خوب بود مشتاق بود هر از چند گاهی سهمی از پول را به مادرم بدهد. مادرم سعی می کرد که امتناع کند پس او بر مادرم خشمگین میشد و میگفت اگر به تو کمک نکنم چه کسی این کار را انجام میدهد و فرزندات چگونه زندگی میکنند؟

اشک روی گونه های مادرم جاری می شد. ماما صالح او را سرزنش میکرد و میگفت هر وقت گریه میکنی زن عمویم و فرزندانش تقریباً با ما زندگی می کردند و در یک لقمه نان و یک نوشیدنی آب با ما شریک بودند پدر بزرگم از برادرم محمود و پسر عمویم حسن خواست که بخشی از دیواری را که خانه ما را از خانه عموی من جدا میکرد خراب کند بنابراین آن دو خانه تبدیل به یک خانه شدند.

خانواده همسر عمویم در شرایط سختی قرار داشتند و علیرغم شهادت همسر و از دست دادن نان آورش نتوانستند به او کمک کنند و به مرور زمان شروع به فشار برای ازدواج کردند چونکه شوهرش فوت کرده بود او از ترس از دست دادن فرزندانش نمی پذیرفت و آنها سعی داشتند که وی را متقاعد کنند.

خانواده اش از پدر بزرگم خواستند که وی به این ارتباط با آنها کمک کنند آنها میگفتند که او باید ازدواج کند زیرا هنوز زن جوان است و آینده پیش روی اوست و نباید زندگی خود را خراب کنند. زمان و سالها برای خوردن جوانی اش و از دست دادن قطار زندگی اش روزها و ماهها و سالها اینگونه نباید بگذرد.

یک بار مامایم به ملاقات ما آمد و وقتی دستش را از جیبش بیرون آورد تا پولی را به مادرم می بدهد او قاطعانه از گرفتن آن امتناع کرد و مامایم با همه تلاش هایش موفق نشد تا او را قانع کند.

او فقط یک ترفند پیدا کرد و او را متقاعد کرد که می خواهد کارگر جدیدی را در کارخانه استخدام کند که وظیفه تمیز کردن و مرتب کردن کارخانه و اینکه محمود و حسن بزرگ شده اند و جوان شده اند بنابراین میخواهد آنها را هر روز بعد از بازگشت از مدرسه برای انجام کار در کارخانه استخدام کند و آنها از یک کارگر بیرونی مستحق دستمزد هستند و این که این پول پرداخت پیش پرداخت است به حساب دستمزد ماهانه آنها…

بعد قبول کرد که پول را بگیرد به شرطی که از فردای آن روز شروع به کار کنند در واقع محمود و حسن مسئولیت حمایت از خانواده را بر عهده گرفته بودند ظهر از مدرسه برمی گشتند و کیف هایشان را در الماری می گذاشت. مادرم با بقیه برادران و خواهرانم و دو پسر عمویم ناهار را برای آنها بسته بندی میکردند و سپس گوشزد میکرد برای شان که چگونه در جاده و سرک راه بروند و چگونه صادقانه کار کنند، چگونه مکان را تمیز کنند و چگونه و چگونه…

سپس دستی به شانه هایش میزد و با چند قدمی بیرون از در با آنها خداحافظی میکرد و درست قبل از غروب آفتاب شوالیه های فاتح از کارخانه برگشته از آنها استقبال میشد. آنچه قبلاً به او داده بود گویی مزد کار محمود و حسن بود که هر روز به کارخانه مامایم میرفتند آنها کار مهمی را انجام نمیدادند.

من اغلب در سحر با صدای پدر بزرگم که هنگام وضو دعاهای معمولش را می خواند از خواب بیدار میشدم از آن صدا و دعاهای شیرین لذت میبردم سپس از صدای او که فاتحه می خواند لذت میبردم بعدا چیزی از آن قرآن کریم در نماز صبح با صدای شنیدنی میخواند و سپس دعای قنوت و با تکرار آن روزها را شروع میکردم و تقریباً حفظ کردم آنچه را که پدر بزرگ تکرار میکرد اللهم فیمن هدیت و عافنی فیمن عافیت و پدر بزرگ نمی توانست نماز صبح را در مسجد بخواند زیرا در آن زمان منع رفت و آمد همچنان پابرجا بود و هرکس بیرون می رفت خود را درمعرض مرگ توسط گشتهای اشغالی قرار میداد که در خیابانهای اردوگاه پرسه می زدند یا اینجا یا آنجا در کمین بودند.

 

.
منبع:
حرف‌آنلاین | https://harfonline.ir

error: Alert: Content selection is disabled!!